در گرمای تابستانی یک فصل
تبسم بر لبهایم صفایی داشت
آرزوهایم
هوایی را در پنکه " ها " می کرد
تا هلی کوپتر رویاهایی اوج بگیرد
چه ساده نفس هایم
پروازی را جان می گرفت !
و از خیال تا واقعیت
همه صبرم را نفسی بود ...
یادم می آید
بهانه خنده هامان را
هفت سنگ بیشتر نبود
و نه اینچنین
دلها یک سنگ
و شاید هفت عدد مقدسی بود !
دوست داشتنمان
بوسه ای بود بر گونه های تابستانی احساس
نمی دانم چرا
امروز
یادم می آید ،
یادت می آید ؟
