یادم می آید

در گرمای تابستانی یک فصل

 تبسم بر لبهایم صفایی داشت

آرزوهایم

هوایی را در پنکه " ها " می کرد

تا هلی کوپتر رویاهایی اوج بگیرد

چه ساده  نفس هایم

 پروازی را جان می گرفت !

و از خیال تا واقعیت

همه صبرم را نفسی بود ...

یادم می آید

بهانه خنده هامان را

هفت سنگ بیشتر نبود 

و نه اینچنین

دلها یک سنگ

و شاید هفت عدد مقدسی بود !

دوست داشتنمان

بوسه ای بود بر گونه های تابستانی احساس 


نمی دانم چرا

 امروز

یادم می آید ،

یادت می آید ؟


http://img.tebyan.net/big/1389/04/19412118214663182155025013345823715223.jpg





برچسب‌ها: هفت سنگ, ها
نوشته شده توسط .»»---(¯`عاطفـــه ´¯)----» در جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ |