چراغ های عابر خاموش اند
در این شب دلگیر
قلب کوچه را
ضربان گامی نیست
تمنای عبور رهگذری بیهوده ست
رفتن را جسارتی ست در باور گذشته هایم
و آنگاه
قدرت دستانم
مسیر بصیرتی را دنبال می کنند ...
نا گاه ،
خراشی که برخورد مانعی بر پایم را زخم می کند
عذاب دو راهی رفتن و ماندن
و جنجال باوری که رفتنش تپیدن قلب کوچه ست
و ماندنی که ترک باور گذشتگان
و شروع تجربه ای سخت
شعرم را با خود می برد
آگاه از
ترس رفتنی که همیشه رسیدن نیست !
پ.ن : اینروزا اطرافم رو تردید فراگرفته :(