
توای تنها ببین من را کنار مرز تنهایی
تنم خسته رهم خسته دلم دراوج تنهایی
زتنها بودنم ای دل خلاصی نیست باور کن
رهایی را نمی بینم زدست دیو تنهایی . . .

نوشته شده توسط .»»---(¯`عاطفـــه ´¯)----» در دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۱
|
پدر عقیم بود
مادر از صدای ساز همسایه حامله شد
من به همسایه رفتم
هنر از درو دیوارمان بارید
پدر فیلسوف شد
حرف های گنده گنده زد نفهمیدیم
بردیم دارالترجمه
می دانید المانی چه می گفت ؟ (( اگر هنر نبود حقیقت ما را می کشت))

نوشته شده توسط .»»---(¯`عاطفـــه ´¯)----» در جمعه هشتم مرداد ۱۳۸۹
|